روزها از پی هم گذشتند، کم کم بوی محرم در فضا پراکنده می شود .
بوی هیئت ها، تکیه ها، علم ها
بوی کربلا، بوی سیب، بوی دلتنگی . . .
دل ها کم کم شور و حال دیگر می گیرند، روزها غوغا می شوند و شب ها
شب ها اما قصه ای بهتر دارند شیدایی اند. رنگی بهتر از شب های دیگر .
شب هایش بوی عاشورا می دهند، بوی عاشقی، بوی دلدادگی و جانسپاری . . .
صدای کاروان عشق را با گوش جان می شنوی، می خواهی بروی و همراهی اشان کنی تا مبادا بازبمانی از غوغای . . .
قلمم و ذهنم را یارای چینش کلمات نیست، به اینجا که می رسم کم می آورم، گنگ و مات می شوم، می مانم با چه زبانی چه قلمی چه کلماتی . . . بگویم آنچه را که در دل دارم،
سخت است که بخواهی در قالب کلمات، احساس را بیان کنی که احساس را فقط احساس می شناسد و بس . . .!!
آنکه دل دارد می داند دل چه می گوید و چه می خواهد . اینجاست که زبان نگاه به کمکت می آید . . .
آقا !
نگاهم کن ! حرف دلم را بخوان ! دلم برای حرمت پر می کشد. . .!
مرغ دلم را آشیانه باش، نا آرامی های این روزهایم را کرانه ی آرامش باش !
دست دلم را بگیر! جامانده ام !
دلم را گم کردم . . .
دل من گم شد اگر پیدا شد بسپارید امانات حسین
و اگر از تپش افتاد دلم بدهیدش به صدقات حسین
از حسین خواسته ام بگذارد که کنیزش بشوم
همه گویند محال است ولی . . .
دل خوشم من به محالات حسین . . .
جامانده