خدای مهربانم !
دلم که می گیرد می خواهم برای تو بنگارم تمام ناگفته های رسوب کرده اش را
نا گفته هایی که گاهی بغضی می شوند فرو خورده و سر به زیر و گاهی هم تلنبار می شوند در این گران جانی . . . آنقدر سنگین که می شکند کمرم را . . .
دیر زمانی ست که نه شوقی مانده و نه اختیاری برایم ، بی هدف می آیم، بی هدف می گذرم و بی هدف هم می روم تا ناکجا آباد زندگی. . .
عادت کرده ام به این بی هدفی و پوچی ، من مانده ام و خودم .
دنیای دلمردگی ها رنگی به خود ندارد انگار مفهوم رنگ، پریده از هستی اش . . .
سنگینی این تنهایی گلویم را سخت می فشارد و به مرز ترکیدن همه بغض های انباشته شده ام نزدیکم میکند . . . اینجاست که می خواهم با تمام وجود فریاد بزنم این تنهایی را ، این فشار را، این همه را . . .
ظرفیت وجودی ام اندک و ناچیز شده و کم صبری و بی طاقتی هایم پرشمار . . .
دست دلم که می لرزد سعی ام این است که با اندیشه ی تو آرامش کنم ، با تو سخن می گویم و تو را مخاطب می کند دلم . . .
طرف حساب تمام حرفهایم می شوی ، گفته و ناگفته ، جرفهایی که حتی جرأت باز گویی اشان به خودم را هم ندارم . اما تو میدانی و می خوانی اشان . . .
تمام سنگینی فریاد به اجبارخفته در سینه ام را برای تو می نویسم و می گویم ، پناه تمام بی پناهی هایم ، تکیه گاه محکم پاهای سست و و ناتوانم ، تو می شوی !
این روزها دلم عجیب گرفته است و هوای رحمت بی واسطه و واسع تو را دارد .
دلم کمی برای خودم می سوزد . . . اما دروغ چرا ؟ !!! دلم خیلی برای خود از دست رفته ام می سوزد، حسرت خود فراموش شده ام ، خود گم کرده ام ، نرم نرمک آبم می کند و ناپدید . . .
می توانی پیدایش کنی؟ می توانی دوباره به منش بازگردانی ؟ !!
آخر تو خدایی و قادر مطلق و متعال، تو خدایی و خودت گفتی علیم و بصیر بما تعملون، بما تفعلون . . .
همه را می بینی ، همه را می شنوی ، همه را می دانی ، پس می توانی !
سوسوی چشمان به در مانده ام، دلواپسی این گم شده را نشانت می دهد . . . برش گردان به من . . .!
الحمدلله علی کل حال و نعمه . . .